بینایی نام رمانی از ژوزه ساراماگوست. این رمان در سال ۲۰۰۴ به زبان پرتغالی و در سال ۲۰۰۶ به زبان انگلیسی منتشر شد.
داستان از یک روز بارانی در یک حوزهی اخذ رأی شروع میشود. بعدازظهر است و هنوز هیچکس برای دادن رأی به حوزه نیامده است. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانواده خود را به حوزه فرا میخوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد، اما به ناگاه حوزه شلوغ میشود. مردم مصمم و شتابان به حوزهی رأیگیری میآیند و رأی خود را به صندوق میریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز میگردد. نتیجه باورنکردنی است. بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریختهاند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را از آن خود کردهاند.
رئیس جمهور و دولت انتخابات را باطل اعلام میکنند و دوباره فراخوان برای انتخابات مجدد میدهند. رئیس جمهور در تلویزیون ظاهر میشود و از مردم میخواهد سرنوشت خود را با رأی دادن رقم بزنند. انتخابات مجدد برگزار میشود، ولی این بار نتیجه بدتر است. تعداد رأیهای باطلهی سفید افزایش مییابد. دولت کمیته بررسی تشکیل میدهد. گروههای تفتیش عقاید به کار میافتند. در خیابانها، جلوی افراد را میگیرند و میپرسند: به چه کسی رأی دادی؟ مردم مقاومت میکنند. دولت حرکتهای تفتیشی را افزایش میدهد، ولی به نتیجه نمیرسد. دولت شهر را رها میکند و با تمامی افراد وابسته به دولت شبانه از ظهر میگریزند و راههای خروج از شهر را میبیندند و از طریق رادیو سعی در برهم زدن امنیت و آرامش شهر مینمایند، اما اهالی آرامش شهر را کنترل میکنند. وزیر کشور که خود سودای ریاست جمهوری را در سر دارد، شروع به خرابکاری در شهر مینماید. در شهر بمب منفجر میکنند و تقصیرات را به گردن آشوبطلبان میاندازند. شهردار شهر در کنار مردم میماند و به حفظ آرامش شهر کمک میکند. افراد دولت به مرور از بدنهی آن جدا میشوند و به صف ناراضیان میپیوندند.
دروازههای شهر کاملاً بسته شده و اهالی در واقع در شهر زندانیاند. کمیتههای اطلاعاتی به بررسی اتفاقات شهر میپردازند و با کمک جاسوسان و فردی که در داستان کوری اول از همه نابینا شده بود، منشأ ناآرامیها را زنی مییابند. زن یک چشمپزشک که در دورهی کوری، ناقل نابینایی در آسایشگاه بوده است.
دولت شروع به تشویش اذهان مینماید. زن دکتر که در واقع در دورهی کوری، مخبر شهر بوده را عامل ناآرامی و آشوب قلمداد میکند. در پایان، نیروهای امنیتی برای دستگیری دکتر به منزل آنها میروند. آنها دکتر را دستگیر مینمایند. همسرش به اتاق میرود و شروع به گریستن میکند. همسر پزشک برای دیدن منظره به کنار پنجره میرود و در این حین، گلولهای سینهی او را میدرد و شلیک دیگر زن دکتر را به زمین میاندازد.
نویسنده انتهای داستان را چنین مینویسد:
زن به زمین افتاد و خون از بدنش جاری شد و به طبقهی پایین چکید.
سگ (همان سگ رمان کوری) با شتاب از اتاق بیرون آمد. صورت صاحب خود را بوئید و لیسید و بعد سرش را به طرف آسمان برد و زوزهای ممتد کشید. گلولهی سوم، صدای او را هم برید.
یکی از نابینایان از آن یکی پرسید شما صدایی نشنیدید؟
دیگری جواب داد: صدای سلیک سه تیر شنیدم. صدای زوزهی سگی را هم شنیدم که با تیر سوم بریده شد، اما خوشبختانه قادر به شنیدن زوزهی سگهای دیگری هستم! ...
داستان از یک روز بارانی در یک حوزهی اخذ رأی شروع میشود. بعدازظهر است و هنوز هیچکس برای دادن رأی به حوزه نیامده است. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانواده خود را به حوزه فرا میخوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد، اما به ناگاه حوزه شلوغ میشود. مردم مصمم و شتابان به حوزهی رأیگیری میآیند و رأی خود را به صندوق میریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز میگردد. نتیجه باورنکردنی است. بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریختهاند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را از آن خود کردهاند.
رئیس جمهور و دولت انتخابات را باطل اعلام میکنند و دوباره فراخوان برای انتخابات مجدد میدهند. رئیس جمهور در تلویزیون ظاهر میشود و از مردم میخواهد سرنوشت خود را با رأی دادن رقم بزنند. انتخابات مجدد برگزار میشود، ولی این بار نتیجه بدتر است. تعداد رأیهای باطلهی سفید افزایش مییابد. دولت کمیته بررسی تشکیل میدهد. گروههای تفتیش عقاید به کار میافتند. در خیابانها، جلوی افراد را میگیرند و میپرسند: به چه کسی رأی دادی؟ مردم مقاومت میکنند. دولت حرکتهای تفتیشی را افزایش میدهد، ولی به نتیجه نمیرسد. دولت شهر را رها میکند و با تمامی افراد وابسته به دولت شبانه از ظهر میگریزند و راههای خروج از شهر را میبیندند و از طریق رادیو سعی در برهم زدن امنیت و آرامش شهر مینمایند، اما اهالی آرامش شهر را کنترل میکنند. وزیر کشور که خود سودای ریاست جمهوری را در سر دارد، شروع به خرابکاری در شهر مینماید. در شهر بمب منفجر میکنند و تقصیرات را به گردن آشوبطلبان میاندازند. شهردار شهر در کنار مردم میماند و به حفظ آرامش شهر کمک میکند. افراد دولت به مرور از بدنهی آن جدا میشوند و به صف ناراضیان میپیوندند.
دروازههای شهر کاملاً بسته شده و اهالی در واقع در شهر زندانیاند. کمیتههای اطلاعاتی به بررسی اتفاقات شهر میپردازند و با کمک جاسوسان و فردی که در داستان کوری اول از همه نابینا شده بود، منشأ ناآرامیها را زنی مییابند. زن یک چشمپزشک که در دورهی کوری، ناقل نابینایی در آسایشگاه بوده است.
دولت شروع به تشویش اذهان مینماید. زن دکتر که در واقع در دورهی کوری، مخبر شهر بوده را عامل ناآرامی و آشوب قلمداد میکند. در پایان، نیروهای امنیتی برای دستگیری دکتر به منزل آنها میروند. آنها دکتر را دستگیر مینمایند. همسرش به اتاق میرود و شروع به گریستن میکند. همسر پزشک برای دیدن منظره به کنار پنجره میرود و در این حین، گلولهای سینهی او را میدرد و شلیک دیگر زن دکتر را به زمین میاندازد.
نویسنده انتهای داستان را چنین مینویسد:
زن به زمین افتاد و خون از بدنش جاری شد و به طبقهی پایین چکید.
سگ (همان سگ رمان کوری) با شتاب از اتاق بیرون آمد. صورت صاحب خود را بوئید و لیسید و بعد سرش را به طرف آسمان برد و زوزهای ممتد کشید. گلولهی سوم، صدای او را هم برید.
یکی از نابینایان از آن یکی پرسید شما صدایی نشنیدید؟
دیگری جواب داد: صدای سلیک سه تیر شنیدم. صدای زوزهی سگی را هم شنیدم که با تیر سوم بریده شد، اما خوشبختانه قادر به شنیدن زوزهی سگهای دیگری هستم! ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر