۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

هجوم دوباره مرگ

يک صورت اخمو يا شايد عبوس توي ذهنم هست. چهره يک نويسنده بزرگ که دستش را گذاشته زير چانه اش و دارد به ما نگاه مي کند. به ياد نمي آورم که اين چهره را کجا ديده ام. بعيد نيست که همچين عکسي وجود خارجي نداشته باشد. به هرحال در ذهن من او صاحب همچين صورتي است. يک عينک بزرگ، اخم و سکوت با پوستي که چروک هم دارد. نمي‌توانم ادعا کنم که دوستش دارم. راستش مانند هزاران دوستدار ادبيات در سراسر دنيا خلاقيت او را تحسين مي‌کنم اما حقيقت اين است که هر گونه يادآوري درباره صاحب اين صورت مرا مي‌ترساند. بله اين نويسنده مرا مي‌ترساند، همانطور که مطمئن هستم همه خوانندگان رمان مشهورش کوري را حداقل يک بار عميقا ترسانده است.
«شايد ۳ چهارسال ديگر، شايد هم کمتر، زندگي کنم. هربار کتابي را تمام مي‌کنم، صبر مي‌کنم تا فکر جديدي به ذهنم برسد. اين بار ديگر شايد چيزي نيايد. تا ببينيم.» اين نقل قول متعلق به ژوزه ساراماگو نويسنده مشهور پرتغالي است که در 18ژوئن براي هميشه چشمانش را بست و ديدن را ترک کرد. آخرين کتاب ساراماگو «کين» نام داشت که اواخر سال ميلادي گذشته منتشر شد. قبل از آن نيز مجموعه‌اي از نوشته‌هاي وبلاگي او به نام دفتر يادداشت به چاپ رسيد. اين يادداشت‌ها از سال 2008 شروع شده بودند. ساراماگو در اين يادداشت‌ها درباره وقايع بسياري اظهار نظر کرده‌است. در اين اثر او انتقادات شديدي درباره جورج بوش، توني بلر و پاپ دارد و همين‌طور درباره رژيم اشغالگر و مردم فلسطين مطالبي نوشته است. نظرات صريح او درباره سقوط اخلاقي سيلويو برلوسکوني نخست وزير ايتاليا باعث شد که اين کتاب در ايتاليا چاپ نشود. اين يادداشت‌ها جسارت و حساسيت نويسنده‌اي را نشان مي‌دهد که بدش نمي‌آيد مانند نويسندگان بزرگ گذشته مثل يک معلم اخلاق رفتار کند. درايران همه کتابخوان ها ساراماگو را با کتاب کوري مي‌شناسند و هيچ‌کدام از کتاب‌هايش که پس ازاين رمان در ايران چاپ شدند بين خوانندگان ايراني تا اين اندازه مشهور نشدند. علت علاقه ما ايراني‌ها به نوشته‌هاي ساراماگو شايد به خاطر استفاده ساراماگو از زبان تمثيل در کتاب‌هايش باشد. ما ايراني‌ها آشنايي زيادي با زبان کنايه و تمثيل داريم. ژوزه ساراماگو در خانواده‌اي فقيري در کشور پرتغال به دنيا آمد. به دليل فقر خانواده‌اش نتوانست تحصيلاتش را ادامه بدهد و در يک مدرسه فني مکانيکي آموخت. اولين کتابش را در 25 سالگي نوشت. همان سال‌ها دنياي ادبيات را رها کرد. سال‌ها بعد مدتي به مترجمي پرداخت و عاقبت به دنياي ادبيات برگشت و در 57 سالگي با رمان «بالتزار و بليموند» بالاخره دنيا او را شناخت. پس ازآن کتاب‌ها و نمايش‌نامه‌هاي بسياري نوشت. وقتي کتاب به روايت مسيحش در پرتغال مجوز چاپ نگرفت، اين کشور را به نشانه اعتراض ترک کرد. واتيکان هم به خاطر اين کتاب و بعضي نظرات ساراماگو از او دل خوشي نداشت. اولين پرتغالي بود که جايزه نوبل دريافت مي‌کرد. پيش از ورود به دنياي ادبيات درگير فعاليت‌هاي سياسي بود. حساسيتش را نسبت به امور سياسي کشورش و دنيا هرگز از دست نداد. با نگاهي به يادداشت‌هاي اينترنتي‌اش حس مي‌کنيد در اين سال‌هاي پاياني و بعد ازگذراندن يک دوره بيماري او همچنان به دنبال فرار از کوري و هشدار به آدم‌هاي کور بوده است.
 https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj5niNn7pkw6-wMebiTWZ5XaOrqUiPx73KGIVEYRPU_Ywj6yrZ49d_edG6mCJF4uYBl-UhupFEvM3NqvcfnGqsybNNT8Fwi4DBDVPfBpD2oNfwdaKZH2spR5X3BkO9_E9G3MRfKn4Aj3Etd/s1600/down%DB%8Cload-ebook-icon.jpg

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...