۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

کوری

کوری (به پرتغالی: Ensaio sobre a Cegueira)‏ رمانی از ژوزه ساراماگو که نخستین بار در سال ۱۹۹۵ منتشر شد. ساراماگو در این رمان از کوری آدم‌ها نوشته است. در این رمان هاله‌ای سفید رنگ بعد از کور شدن افراد مقابل چشمانشان ظاهر می‌شود. ساراماگو از تلمیح در این رمان استفاده کرده و با اشاره به نوشته‌های قدیمی اثرش را زیباتر و تأثیرگذارتر کرده است.

داستان از ترافیک یک چهارراه آغاز می‌شود. راننده‌ی اتومبیلی به ناگاه دچار کوری می‌گردد. به فاصله‌ی اندکی، افراد دیگری که همگی از بیماران یک چشم‌پزشک می‌باشند، دچار کوری می‌شوند. پزشک با معاینه‌ی چشم آنها درمی‌یابد که چشم این افراد کاملاً سالم است، اما آنها هیچ چیز نمی‌بینند. جالب آن است که بر خلاف بیماری کوری که همه چیز سیاه است، تمامی این افراد دچار دیدی سفید می‌شوند. پزشک می‌فهمد که این نوع کوری است که به چشم ارتباطی پیدا نمی‌کند. از طرف دولت، تمامی افراد نابینا جمع‌آوری و در یک آسایشگاه اسکان داده می‌شوند. پزشک نیز خود دچار این بیماری می‌شود. پلیس برای جلوگیری از شیوع بیماری، پزشک را نیز روانه‌ی آسایشگاه می‌کند. همسر پزشک نیز به دروغ اذعان به کوری می‌نماید تا بتواند در کنار شوهرش باشد. آنها به آسایشگاه ذکر شده برده می‌شوند. در آن آسایش‌گاه تمامی افراد نابینایند. نیروهای امنیتی برای افراد غذا تهیه می‌کنند، اما برای عدم سرایت کوری به آنها، تنها غذاها را تا درب آسایشگاه حمل می‌کنند. نابینایان برای تقسیم غذا با هم درگیر می‌شوند. کم کم خوی حیوانی افراد در این وضعیت فلاکت‌بار بروز می‌کند. کثافت، فحشا و ... آسایشگاه را فرا می‌گیرد. عده‌ای از کورها، تحویل غذا را به دست می‌گیرند و غذا را به افراد دیگری می‌فروشند. کورها برای زنده ماندن از تمامی چیزهای باارزش خود می‌گذرند تا به جایی می‌رسد که افراد زورگیر از کورها زن‌هایشان را طلب می‌کنند. در نهایت کورها راضی می‌شوند تا زنان خود را برای به دست آوردن خوراک به آنها بفروشند. همسر پزشک که نابینا نشده، شاهد تمامی این مسائل است. زن دکتر عاشقانه سعی در بهبود وضعیت هر یک از افراد می‌نماید، اما به هیچ عنوان اجازه نمی‌دهد کسی از نابینا نبودن او اطلاعی به دست آورد. همسر پزشک همراه با دیگر زنان برای تهیه‌ی غذا به اتاق زورگیران می‌رود. یکی از زن‌ها در حین تجاوز، جان خود را از دست می‌دهد. همسر پزشک شاهد این واقعه است. او به اتاق می‌رود و با قیچی کوچکش برمی‌گردد و گلوی رئیس زورگیران را می‌درد. آسایشگاه به هم می‌ریزد، آتش می‌گیرد و نابینایان به بیرون می‌ریزند. متوجه می‌شوند که تمامی شهر و کشور نابینا شده‌اند. همه جا خالی است، خانه‌ها، شهر و ... مرده‌ها و کثافت شهر را فرا گرفته. باران شدیدی می‌بارد. گروه‌های نابینایان برای غارت غذا در شهر پرسه می‌زنند. همسر پزشک نیز همراه گروهی شده که شامل: مرد اول در ترافیک و همسرش، دختر کوری با عینک آفتابی، پیرمردی یک‌چشم، خود پزشک، یک پسربچه و یک سگ در شهر شروع به پرسه زدن می‌کنند. در جستجوی غذا تمامی شهر را می‌گردند. زن پزشک برای افراد غذا پیدا می‌کند تا زنده بمانند. عده‌ای از نابینایان در کلیسا جمع شده‌اند تا به ترس خود غلبه کنند. زن دکتر به آنها ملحق می‌شود. در آنجا متوجه چیز عجیبی می‌شود. چشم تمامی مجسمه‌های ملائک و معصومین داخل کلیسا با دستمال سفید بسته شده است. زن دکتر متوجه می‌شود مشکل نابینایی جامعه انسانی از کلیسا نشئت گرفته است. او دستمال چشم معصومین را باز می‌کند و از کلیسا همراه با گروه خود راهی منزل خودشان می‌شود. مردم به مرور بینا می‌شوند و حمام می‌کنند و پاک می‌شوند. در پایان زن دکتر که خود منجی جامعه است،از دکتر می‌پرسد چرا کور شدیم؟ دکتر جواب می‌دهد نمی‌دانم، اما شاید روزی بفهمیم. زن دکتر جواب می‌دهد می‌خواهی نظر مرا بدانی؟ من فکر می‌کنم ما کور نشدیم، ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که می‌توانند ببینند، اما نمی‌بینند.
 https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj5niNn7pkw6-wMebiTWZ5XaOrqUiPx73KGIVEYRPU_Ywj6yrZ49d_edG6mCJF4uYBl-UhupFEvM3NqvcfnGqsybNNT8Fwi4DBDVPfBpD2oNfwdaKZH2spR5X3BkO9_E9G3MRfKn4Aj3Etd/s1600/down%DB%8Cload-ebook-icon.jpg

۱ نظر:

  1. برای دانلود پسورد می خواهد در هیچ کجای صفحه شما هم این پسورد وجود ندارد. لطفا راهنمایی فرمایید

    پاسخحذف

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...